به گزارش پایگاه فرهنگی و خبری سرو نیوز: بهمن بهنام رزمنده متولد سرو در گفتگوی اختصاصی با سرو نیوز ضمن تبریک فرا رسیدن هفته بسیج خاطره ای شیرین خود را با ما درمیان گزاشت با ما همراه باشید تا از خاطره این رزمنده خستگی ناپذیر لذت برده باشید.
بنده در اویل جنگ به صورت داوطلبانه بنا به وظیفه شرعی که بر گردنم بود آماده اعزام به جبهه های حق علیه باطل شدم خیلی سخت بود از خانواده دل کندن و راهی را رفتن که شاید برگشتی وجود نداشته باشه
حدود ۳ روز مونده بود به اعزام که پسر همسایمون به اسم اسحد اومد در خونمون و گفت که منم میخوام با تو بیام جبهه اما وی اون موقع سن و سالش کمتر از من بود ولی اسرار زیادی داشت تا از کشورش دفاع کند زیاد تلاش کردم تا از این تصمیم منصرفش کنم اما اسحد تصمیمش را گرفته بود
خلاصه مدارک لازم را برای اعزام همسایمون را نیز دادیم و قرار شد که فردا ساعت ۸ صبح در مکان مشخص شده حضور پیدا کنیم تا با سایر همرزمان عازم پیرانشهر که اون موقع درگیر مبارزه با ضد انقلاب بود شویم
وقتی تو صف سوار شدن به اتوبوس بودیم هر کس داشت با خانواده خود خداحافظی میکرد و من نیز بعد از خداحافظی خواستم سوار اتوبوس شوم که پدر پیر همسایمون منو در گوشه ای کشید و با صدای لغزان و نگران خود گفت پسرم بهمن اسحد رو بعد از خدا به شما می سپارم درست است که شاید برگشتی وجود نداشته باشه چون خواب شهادتش را دیروز دیدم اما بازم به عنوان برادر بزرگ مواظبش باش
منم هم که نگرانی او را درک میکردم گفتم نگران نباش چیزی نمیشه انشالله سالم میریم و سالم برمی گردیم
خلاصه عازم پیرانشهر شدیم بعد از ظهر ساعت ۴ به پادگانی که قرار بود در اونجا تقسیم بشیم رسیدیم بعد از تقسیم و دریافت اسلحه و مهمات با چندین دستگاه خودروی تویوتا به پایگاه های محل خدمتمان رفتیم
اولین شبی بود که در راه نظام و کشورم با چندتا از رزمندگان قدیمی در حال ایست بازرسی بودم
چندین روز به همین شکل سپری شد تا اینکه ساعت ۱۲ نصف شب صدای بیسیم فرماندهی نظر همه رزمندگان را به خود جلب کرد انگار خبری بود که فرمانده بلا فاصله همه رو صدا کرد و گفت آماده بشید میریم ماموریت من و اسحد نیز بین آنها بودیم آماده شدیم و راهی کوهی که حدود ۱ کیلومتر از ما فاصله داشت شدیم بعد از قرار گرفتن در مکان های امن منتظر حضور ضدانقلاب شدیم که قرار بود از اون مسیر حرکت کند
بعد حدود یک ساعت صدای تیربار سکوت شب را شکست و درگیری شدید بین رزمندگان اسلام و ضد انقلاب شروع شد
درگیری خیلی شدیدی بود که حدود ۴ ساعت به طول انجامید دم دمای صبح رفته رفته صدای تیراندازی ها قطع شد با لطف خداوند روز خوبی بود و موفقیت خوبی به دست آورده بودیم اما متاسفانه ۳ نفر از هم رزم هایمان به شهادت رسیده بودند وقتی به پایین کوه رسیدیم خبری از علی نبود از بچه ها پرسیدم که اسحد رو ندید که یکی از بچه ها با گریه شدید گفت که علی به جمع شهدا پیوست
با شنیدن این خبر در حالیکه اشک در چشمانم نقش بسته بود یاد خواب پدر علی افتادم که گفته بود علی دیگه برنخواهد گشت